یکی از شبکهها داشت فیلم اسپانیایی Fermat's Room رو نشون میداد که یه جا یه دیالوگ خیلی خوب داشت. یکیشون میگه: وقتی از مردم میپرسن بزرگترین آرزوتون چیه یا میگن پرواز، یا نامرئیشدن، ازین چیزها. کسی نمیگه مثلا حل بزرگترین مسئله ریاضی!
یکیشون میگه منم پرواز رو ترجیح میدم، البته اگه قرار باشه همه بتونن پرواز کنن دیگه لطفی نداره. اون یکی میگه من نامرئیشدن رو انتخاب میکنم. اون یکی میگه میخوای چیکار؟ فقط کسی میخواد نامرئی شه که قصد انجام کارهای شرورانه داره!
جالبه که همشون که تو اون اتاق هستن یه جورایی استعداد ریاضی دارن، ولی هیچکدوم آرزوشون حل مسائل ریاضی نیست.
نکته اصلی همونجا بود که گفت اگه همه بتونن پرواز کنن دیگه آرزوی اولمون پرواز نمیشه. در واقع هدف اصلی ما پرواز نیست، هدفمون انجام کاریه که بقیه نتونن. پرواز بهانهست. (اصولا در جریان هر ارتقایی که در حرکت بدن ما رخ میده، مقدار هشیاری و دقت و مهارتی که لازمه تا اتفاقی برامون نیفته بیشتر میشه. شما تا وقتی نشستی اتفاقی برات نمیافته، ولی به محض اینکه شروع کنی به راه رفتن، انواع و اقسام خطرات در کمینته، از افتادن، از برخورد با اشیاء یا دیگران، و از همه مهمتر: خستگی. وقتی این راه رفتن رو تبدیل میکنیم به دویدن، همه اون مراقبتها و آسیبهای احتمالی چند برابر میشه. حالا تصور کنید پرواز چقدر مهارت و مراقبت میخواد. پس معقولتره که انسان تواناییش رو صرف ساخت ماشین و کامپیوتری بکنه که بتونه کار پرواز رو براش بهتر از مغز و بدنش انجام بده. یعنی همین چیزی که همین الان داره انجام میشه. اگه واقعا هدف پرواز راحت بود، بهش رسیدیم).
اما مسئله اینجاست که عموما حل مسائل ریاضی چیزی نیست که بقیه انسانها نتونن انجام بدن. انسانها میرن به مدرسهها و دانشگاهها و یه سری کتاب میخونن و شروع میکنن به حل مسئله. اصلا همینکه علوم مهندسی انقدر پیشرفت کرده و داره میکنه معنیش اینه که عده زیادی مسائل ریاضی رو حل کردن، و دارن میکنن. چرا ما آرزو داریم کاری رو انجام بدیم که بقیه نمیتونن؟ میل برتریجویی داریم؟
فرض کنیم یه غول چراغ جادو وجود داشت که حاضر بود این آرزوها رو برآورده کنه، اما به شرطی که یکی رو منوط به دیگری کنه. مثلا بگه قدرت پرواز رو بت میدم به شرطی که دیده نشی! یا قدرت نامرئیشدن رو بت میدم به شرطی که فقط در ارتفاعات بالا ازش استفاده کنی! (یعنی جاهایی که انسانها زندگی نمیکنند) آیا باز هم برامون جذابیتی داشت؟ شاید دفعه اول لذت جالبی ایجاد میکرد اما بعدش حتی آزاردهنده هم میشد. حتی توی فیلمهای تخیلی هم، سوپرمن و بتمنها نمیتونن تا مدت طولانی قدرت خودشون رو پنهان کنن، و بالاخره یه جوری خودشونو لو میدن. چه برسه در دنیای واقعی.
اصل قضیه اینه که ما میخوایم دیده بشیم، و تحسین بشیم، اما فقط وقتی که موضوع درباره نقاط قوت ماست. نامرئی بودن ضعفهای ما رو پنهان میکنه. پس ما دوست نداریم خود واقعی و تمام عیارمون شناخته بشه. ما دوست داریم تواناییهامون مورد توجه همگانی قرار بگیره، و ضعف و ناتوانی و قصوراتمون رو هیچکس نبینه. این دقیقا چیزی نیست که بچهها میخوان؟
خیلی ترسناکه که آدم با تحلیل آرزوهای خودش به این نتیجه برسه که همچنان یه بچهست. انگار وارد اتاقی بشی که یک آینه بزرگ داره، و وقتی جلوش قرار میگیری، تصویر یک بچه رو ببینی.
به هرحال ما برای اینکه بفهمیم کی هستیم، باید ببینیم داریم چی میخوایم.
- ای انسان مرموز، آنکه بیش از همه دوست میداری کیست؟
پدرت؟ مادرت؟ خواهرت یا برادرت؟
- نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
- دوستانت؟
- سخنی بر زبان میآورید که معنایش هنوز برایم ناشناخته مانده.
- وطنت؟
- نمیدانم که در کدام نقطه از جهان است.
-زیبایی؟
- او را دوست میداشتم، اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
-زر؟
- از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
- آه، پس چه دوستداری، ای غریبهی شگفت انگیز؟
- من ابرها را دوست دارم.ابرهایی که میگذرند…
آنجا… آنجا… ابرهای شگرف را.
{ شارل بودلر }
هر گونه تأملی بر سفر منوط به احتمالا چهار نوع بررسی است، یکی نزد فیتزجرالد، دیگری نزد توینبی، سومی نزد بکت، و نهایتا آخری نزد پروست. اولی ذکر میکند که سفر، حتی به جزایرِ ناشناخته و طبیعتِ پرت و خارج از سکنه، هیچگاه با «گسستِ» واقعی برابر نمیشود، اگر فرد انجیلش، خاطراتِ کودکیاش، و عادات فکریاش را با خود همراه ببرد.
دومی بر این نکته اشاره دارد که سفر در تمنای رسیدن به ایدهآل کوچیدن است، اما این آرزویی مضحک خواهد بود، چرا که کوچگرها در حقیقت، مردمانی هستند که رو به پیش نمیروند، که نمیخواهند جایی را ترک کنند، که بر زمینی که از آنان گرفته شده، چنگ میزنند، همان région centrale شان (شما خودْ حین صحبت راجع به فیلمی از وان دِر کوکِن، میگویید به جنوب رفتن لاجرم به معنای رودررو شدن با مردمی است که میخواهند همان جایی که هستند بمانند). زیرا طبقِ سومین و ژرفترینِ این بررسیها، یعنی ملاحظات بکت، «تا جایی که من میدانم، ما به خاطرِ لذتِ مسافرت سفر نمیکنیم؛ ما کودنیم، اما نه آنقدر کودن.»
پس نهایتا چه دلیلی وجود دارد غیر از به چشمِ خود دیدن، رفتن برای مطمئن شدن از چیزی، از احساسِ بیان ناشدنیِ حاصل از یک رویا یا کابوس، حتی اگر تنها فهمیدنِ این باشد که آیا چینیها به همان زردیای که گفته میشوند هستند، یا آیا رنگی غیر محتمل، مثلا اشعهی سبز ، هوایی مایل به آبی یا ارغوانی واقعا در جایی وجودِ خارجی دارد. پروست گفت، رویابینِ واقعی کسی است که میرود تا چیزی را به چشمِ خود ببیند… و در موردِ شما، آنچه قصد دارید در سفرهایتان از آن یقین حاصل کنید، آنست که جهان واقعا دارد به فیلم تبدیل میشود، پیوسته بدان سمت در حرکت است، و اینکه این همان چیزیست که تلویزیون به آن میرسد، تبدیل شدنِ سرتاسرِ جهان به فیلم: بنابراین سفر کردن دیدنِ این واقعیت است که شهر، یا یک شهرِ خاص، به چه نقطهای در تاریخِ رسانهها رسیده است. بدین ترتیب شما سائوپائلو را به عنوان شهر-مغزی خود-مصرفگر توصیف میکنید.
شما حتی به ژاپن میروید تا کوروساوا را ببینید و به چشم خود ببینید که چگونه در فیلمِ آشوب، باد در ژاپن بادبانها را پُر میکند؛ اما از آنجاییکه در آن روزِ به خصوص بادی نمیوزد، به جای باد پنکههای بزرگِ تأسفباری را میبینید، که به طرز معجزه آسایی مکملِ درونیِ مانایی را به تصویر میبخشند، یعنی همان زیبایی یا اندیشهای که تصویر حفظ میکند تنها به این دلیل که آنها فقط درونِ تصویر است که وجود دارند، چرا که تصویر آنها را خلق کرده است.
+ از نامهی ژیل دلوز به سرژ دنی
گاهی از خودم میپرسم انجام کاری مثل صخرهنوردی چه معنایی داره؟ اصلا چه فایدهای داره برای کسی؟
یا فوتبال رو نگاه کنید. تمامش بیهوده نیست؟
گیریم که یه صنعت مولد هم باشه چیزی از بیمعنایی هسته مرکزیش که خود بازی فوتباله کم میکنه؟
یا از اینها بدتر رشته پرش با نیزه رو در نظر بگیرید! چطور کسی میتونه عمرش رو بذاره پای همچین کاری؟!
منطقیه که بعدش از خودمون بپرسیم که: باقی زمینههای زندگی چی؟ مثلا علم و هنر. آیا معنایی در اینها هست؟
کشاورزی رو در نظر بگیریم. یه حرفه لازم برای بقای انسان. اما آیا این هم چیزی بیشتر از "همین" هست؟ چیزی بیشتر از برطرف کردن نیازهای انسان برای زنده موندن و البته کمی لذت چشایی؟
احتمالا باقی علوم و صنایع هم در نهایت با هدف راحتتر کردن زندگی برای انسان به وجود اومدن یا رشد کردند. حفظ بقا، راحتی و رفاه. همین.
والاترین هدف هنر چیه؟ اینکه به انسان درک بهتری از خودش و محیط اطرافش بده؟ همراه با چشوندن مقدار زیادی لذت و احساساتی که از مسیرهای دیگه کشف نشدنی هستن؟
درسته که لذت سطوح و اتواع مختلفی داره، اما آیا لذت ذهنی یا لذت بردن از خلق یا تماشای یه اثری هنری ماهیتا تفاوتی با لذت بردن از تماشای فوتبال داره؟ آیا واقعا میتونیم ثابت کنیم کسی که از رشته ورزشی ظاهرا بیمعنی لذت میبره، زندگیای با سطح پایین تر داره؟
وقتی داشتم فیلم "بهار، تابستان، پاییز، زمستان.و دوباره بهار" کیم کیدوک رو میدیدم از خودم میپرسیدم این استاد معبد چطور چنین زندگی بیخاصیتی داره؟ نه کار مفیدی انجام میده، نه چیزی خلق میکنه. مطلقا هیچ. (اون موقع ذهنیت من از کار مفید در اون محیط تقریبا روستایی، کشاورزی روی زمین یا دامپروری و خلق غذا یا خدمات بود.) ولی واقعیت این بود که اون استاد مکتب بودا زودتر از من به بیمعنایی همه کارها پی برده بود.
چه صخرهنوردی و فوتبال و پرش با نیزه باشه و چه علم و فلسفه و هنر. در نهایت در هیچکدوم از اینها هیچ معنای خاصی وجود نداره، جز حفظ بقا، راحتی و کمی خوشی یا لذت.
پس مطلقا نه کار کسی رو با ارزش بدون، نه سرگرمی کسی رو بیارزش کن. هیچ معنای خاصی در هیچ کار و سرگرمی و دستاوردی وجود نداره. هرچند رسیدن به این درک و بینش اصلا مناسب بیست و چندسالگی نیست.
بیاید خودمون و دیگران رو مسخره نکنیم. دوستی خاک گرفته و رفیق همیشه غایب معنایی ندارن. کسی که در جریان زندگیت نیست، نه آشناست و نه غریبه. یه بلاتکلیفی یا یه نقاب دیگه روی صورتته.
بیاید نقابها رو برداریم، بلاتکلیفیها رو برطرف کنیم و آدمهای الکی نایس و مهربون و "همیشه دوست"ای نباشیم.
مقاومت با حرفهای بزرگ شروع نمیشود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خشخش آرام طوفان در باغچه
یا گربهای که تلوتلو میخورد
مانند رودخانههای بزرگ
با سرچشمهی کوچک
در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را هم روشن میکند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب میکند
مقاومت با پرسشی از خود
آغاز میشود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن.
{ رمکو کامپرت }
با اینکه همیشه سعی کردم نسبت به خودم تحلیلگر باشم ولی باز هم خیلیوقتها منشا بعضی از احساساتمو درک نمیکنم.
البته گاهی خوندن بعضی از کتابها راهگشاست. (میتونیم خودمون رو در یادداشتهای نویسندههای خوب پیدا کنیم، چون ما آدما، خودمون و احساساتمون خیلی شبیه به همه. اصلا برای فرار کردن از همین شباهت وحشتناکه که بیشتر آدمها حتی به شکلی ناخودآگاه به هر دری میزنند تا متفاوتتر از دیگران باشند، یا حداقل جز یه اقلیت خاصتر.)
گاهی هم حرف زدن یا م کردن با یک نفر دیگه میتونه همه چیز رو روشنتر کنه (مثل سِری کردن دوتا مغز با هم میمونه!). اینکه اجازه بدی اون شخص با شقاوت سوالپیچت کنه. اما خیلی مهمه که اون آدم ضمن داشتن یه شناخت نسبی از تو، برات بیخطر باشه (منظورم از بیخطر بودن، امن بودن نیست!) باید اونقدر برات بیخطر باشه که بتونی هر چیزی رو بهش بگی.
ولی خب واقعیت اینه که اکثر آدمهای اطرافت برای تو بیخطر نیستند. وقتی تو جملهای رو در مورد خودت به دیگری میگی، اون آدم احتمالا در مرحله اول اصلا به تو یا به کمک کردن به تو فکر نمیکنه. به جاش دوتا چیز دیگه به ذهنش خطور میکنه.
اول دنبال یه نخ مشترک راجع به چیزی که گفتی تو دنیای خودش میگرده. در واقع اول به دنبال خودش میگرده در حرفهای تو. (اونجایی که میگه: "میفهمم چی میگی!" یا یه مثال از موقعیتی مشابه در مورد خودش میزنه. ما حتی وقت شنیدن مشکلات دیگران هم به فکر حل کردن تعت درونی و بیرونی خودمون هستیم.)
و دوم اینکه سعی میکنه چیزی رو که گفتی به خودش ربط بده یا سود و زیانش رو برای خودش و دنیای خودش بسنجه. (و در مرحله بعد استفاده کردن از مزیت اطلاعاتی که نسبت به تو داره.حالا چه برای کمک کردن به خودش باشه یا برای اذیت کردن تو)
(به نظرم باید پذیرفت که هرکسی مرکز جهان خودشه و در بهترین حالت، در اولویت دومش به کمک کردن به دیگران فکر میکنه.)
به هرحال آدمی که مورد اول و مخصوصا مورد دوم رو داره، نمیتونه یه همصحبت، یا کمکتحلیلگر بیخطر باشه. چون نسبت به تو و دنیات ذینفعهتو هم ناخودآگاه خطر رو حس میکنی و گاهی دروغ میگی، یا حداقل همهچیز رو نمیگی. چون میترسی در نهایت به ضررت تموم بشه. در نتیجه اون خودشناسی و خودآگاهی شکل نمیگیره و کامل نمیشه، چون نمیتونی خودتو بدون سانسور ابراز کنی و کمک بگیری.
احتمالا به خاطر همینه که در مشاوره و رواندرمانی حفظ اسرار مراجعهکننده یکی از اصول حرفهایه. برای این که تو دیگه احساس خطر نکنی و خودت رو کامل ابراز کنی. در واقع اینجا دیگه رواندرمانگر در مورد تو ذینفع نیست، چون این فقط کارشه، با تو پیوندی نداره و قانون هم ممش میکنه به حفظ اسرار.
(البته تو بحث رازداری در کار مشاوره گاهی هم بسته به قوانین و شرایط هر کشور اطلاعات فرد با مَراجع قانونی مطرح میشه، معمولا در یکی از سه حالت زیر:
۱. اگر خطری برای کودکان وجود داشته باشه.
۲. اگر فرد تمایل به خودکشی یا به خطر انداختن خودش داشته باشه.
۳. در شرایطی که قاضی دادگاهی درخواست اطلاعات بیشتر در مورد فرد کنه.)
پس مشاوره هم وما بیخطر نیست.(از طرفی هرچند معاشرت با روانشناسها خیلی باحاله ولی پرداخت پول ویزیتشون خیلی کار جذابی نیست :)
جمعبندی آخر. پس سه تا راه وجود داره که هرکدوم مزایا و معایب خاص خودشونو دارند.
مشکل خودآموزی و خودتحلیلگری اینه که تو نمیتونی از چشمهای دیگران استفاده کنی و ممکنه نتونی به شکل بیرحمانهای نسبت به خودت واقعبین باشی. و دام روش دوم اینه که به خاطر احساس خطر کردن، ممکنه در فرآیند تحلیل احساسات به دیگری و از اون بدتر به خودت دروغ بگی و این یه دستانداز وحشتناک در این مسیره.
هنوز هم فکر میکنم این یکی از بزرگترین رنجهای زندگی انسانه.اینکه نتونی متوجه بشی چرا چنین احساسی داری.
انسان کامل کسی است که کامل نباشد. پروژه ی انسان کامل محکوم به شکست است درست به این دلیل که پروژه ای است که با تصور کمال، پرونده ی تکامل و "شدن" و تحول را میبندد و از یک "پروسه" به یک "پروژه" تبدیل میشود. کمال، در رفتن و نرسیدن است. کسی که کامل است جایی برای بزرگ شدن ندارد. تصور کمال، عینِ نقص است. انسان فقط میتواند کمال گرا باشد نه کامل. و انسان کمالگرا، کسی است که دریچه های وجودش و ذهنش بر تجارب نامحدود و امکانات تجربه نشده بیانتها باز باشد. و از آن جا که این تجارب و امکانات نامحدود است، کمال نقطه ی پایان ندارد.
انسان کمالگرا از دارایی ها و تعینات و صفات خود هویت نمیسازد و دائماٌ در مسافرتی بیپایان به قصد کشف بیپایان خود و جهانش میباشد. "انسان هزار گسترة دلوز" و "ابرمن نیچهای" توصیفهایی از این انسان بیهویت و خانهبدوشی هستند که شدن و رفتن را بر بودن و ماندن ترجیح میدهد نو به نو میزید و نو به نو میشود و نمیخواهد به قالب خاصی در آید و تمام شود.
انسانی که به قول اگزیستانسیالیستها وجودش بر ماهیتش مقدم است و هر لحظه ماهیت و هویتی جدید از خود به نمایش میگذارد. انسانی "ناتمام" و دنبالهدار که هرگز به پایان راه نمیرسد چرا که انسان به محض این که تصور کمال پیدا کند به آخر خط می رسد و قصه اش تمام میشود. تمامیت وجودی بشر در ناتمامی و تداوم است.
+محمدامین مروتی
در سال ۱۳۰۸ که من در مدرسه متوسطه نمره دو رشت بودم رئیس مدرسه با یکی از همکلاسیهای ما در افتاد. ما ناچار شدیم به عنوان کمک به این همکلاسی که رئیس مدرسه میخواست اون رو اخراج کنه دست به یک اعتصاب بزنیم. بر اثر اون اتفاق مدرسه ما منحل شد. از تهران مدبرالدوله که آن وقت معاون وزارت معارف بود به اتفاق آقای محسن قریب که رئیس اداره کل تفتیش بود به گیلان آمدند. نتیجه این شد که ده نفر ما را برای همیشه از ادامه تحصیل در گیلان محروم کردند. و مدرسه را هم بستند. چون از تحصیل محروم بودم به ناچار به تهران آمدم. این نخستین بار بود که تهران را میدیدم.
رئیس مدرسه ثروت گفت باید از اداره تفتیش وزارت معارف دستور کتبی بیاری تا ما بتوانیم نام تو را بنویسیم. مراجعه کردم. آقای محسن قریب من را شناخت. دو قران نقرهای در آورد گفت میروی وسائل لوبیاپزی را فراهم میکنی میروی توی میدان توپخانه لوبیا میپزی. تو استحقاق این را نداری که به تحصیلاتت ادامه بدهی. تو وجود مضری برای این مملکت هستی!
من بدون این که جوابی بدهم خارج شدم. داستان را برای مدیر کتابخانه محیط اقبال تعریف کردم. گفت کاغذی به اعلا حضرت (رضاشاه) بنویس. من همین کار را کردم. هیچ جوابی نگرفتم. تصمیم گرفتم بروم و رضاشاه را ببینم. کاغذی نوشتم و لای پاکت گذاشتم و با ارابههای آن زمان به سعدآباد رفتم. وقتی به نزدیک پادگان رسیدم مامور به من گفت که باید از اینجا دور شوی. غدغنه. گفتم عریضهای برای شاه مملکت دارم. گفت نمیشود. زنگ زد گروهبانی آمد من را از آن ناحیه دور کرد. من دوباره پشت سر او برگشتم به سعدآباد. این بار گروهبان یک افسری را آورد و به من تفهمیم کرد که ایستادن غدغن است. من را با همان گروهبان مجدد فرستاد سر پل.
من مجددا پشت سر گروهبان برگشتم. این بار افسر آمد با یک تعلیمی که در دست داشت کتک مفصلی به من زد. من روی زمین خاکی اون موقع دراز کشیده بودم و لگد میخوردم. در این موقع ناگهان همه چیز عوض شد. من رو از روی زمین بلند کرد. دیدم یک اتومبیل ایستاده است و از این افسر سوالاتی میکند. اتومبیل رفت تو. من رو بردند توی قراولخانه. من وحشت کردم. سر و صورت من را پاک کردند. من را بردند جلوی یک حوض کوچکی. یک افسر قد بلندی ایستاده بود.
نگهبان دستش رو گذاشت پس کلهی من و به علامت تعظیم پایین آورد. آن وقت من دریافتم که افسر قدبلندی که ایستاده است شاه مملکت است.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: اهل رشتم. گفت: خانهات کجاست؟ گفتم: پل عراق. گفت: پدرت چه کاره بود؟ گفتم. کاغذ را در آوردم به ایشان دادم. عینکی زد و چهار صفحه کاغذ من را با دقت خواند. گفت که من دستور میدهم تو را به مدرسه بپذیرند. گفتم من میخواهم بروم مدرسهی متوسطهی ثروت. من رو اون جا معرفی کنید. خندید و گفت: باشه. ولی نصیحت میکنم تا وقتی محصل هستی در کار ت وارد نشو. گفتم چشم. اطاعت میکنم.
گفتم: آدرسم پای کاغذ هست. توجه بفرمائید به این آدرس به من جواب بدن! گفت: آن هم بسیار خوب.
گفت: به من بگو دم در با تو چه کار کردند؟ گفتم: هیچی. گفت توی محصل از حالا دروغ میگویی؟ من ماجرا را گفتم. به افسر دستور داد من رو با یک اتومبیل سلطنتی به شهر تهران رسوندند.
صبح روز بعد من در کتابخانهی اقبال برای آقای محیط اقبال ماجرای دیدن شاه رو تعریف میکردم که شخصی با کلاه پهلوی اون زمان با یک تاج وارد شد و گفت: کاظم جفرودی کیست. گفتم: من هستم. گفت: این دفتر رو امضا کن. گفتم: این کاغذ چیست. به من داد و باز کردم. نوشته بود؛ حسبالامر همایونی به وزارت معارف دستور داده شد تو را به مدرسه ثروت معرفی بکنند و خرج تحصیلی هم در حق تو منظور کنند. من بدون این که دفتر رو امضا کنم کاغذ را برداشتم و از ناصر خسرو تا منزل ظلالسلطان دویدم و به اتاق آقای محسن قریب رئیس کل اداره تفتیش در آن زمان وارد شدم.
.
.
+برشی از گفتگو با مهندس کاظم جفرودی؛ نماینده رشت در مجلس شورای ملی دورهی ۱۸ الی ۲۰، استاد دانشگاه و سناتور مجلس سنا | پروژه تاریخ شفاهی ایران، هاروارد | ۱۴خرداد ۱۳۶۴، پاریس
+ چرا میخواهید با فیلمهایتان مردم را آزار دهید؟
- برونو دومون: چون مردم در راه و روشهای خود خیلی معین شدهاند و به خواب رفتهاند. آنها باید بیدار شوند. آنچه من انتظار دارم، انتظارِم از یک فیلم، یک کتاب، یک نقاشی یا هر اثر هنری دیگر این است که بیدارکننده باشد. شما نمیتوانید بگویید انسان هستید مگر این که مدام به خود یادآوری کنید که کارهای زیادی هست که باید به عنوانِ یک انسان انجام دهید. شما باید بیدار باشید.
اگر سرزمینی را به شما میسپردند، که در آنجا همهچیز تحت فرمان و اراده شما بود.آیا آنچه را که مبتذل میدانستید ممنوع میکردید؟ آیا فیلمهای دوهزاری را از پرده پایین میکشیدید؟ آیا مجلات زرد را میبستید و تمام کتابهای عامهپسند ِ ضعیف را از غرفهها جمع میکردید؟
آیا تریبونها را از تمام آدمهایی که سخیف و بیخرد میدانستید میگرفتید و حتی به جایی دور تبعیدشان میکردید؟
(و در نهایت.در صورت قابل قبول دانستن این تها، چه مقدار قاطعیت و حتی خشونت را لازم میدیدید؟ مثلا در صورت اصرار بر ادامه دادن شکل منحط فعلی موسیقی پاپ، در گلوی خوانندههای کجسلیقه و بدصدا و بیاستعداد محبوب عام امروزی، روغن داغ یا مایع ظرفشویی جام میریختید؟)
اگر سرزمینی برای خودتان داشتید، که در آنجا همهچیز تحت فرمان و اراده شما بود.برای خودتان و دیگران چه میکردید؟
هنرمند بزرگ فرانسوی "مارسل دوشان"، یک سال قبل از مرگش، در جواب سوالِ خبرنگاری که از او میپرسد در حال حاضر چکار میکنید، اینگونه جواب میدهد:
منتظر مرگ هستم، به همین سادگی. میدانید زمانی میرسد که دیگر آدم دلش نمیخواهد هیچ کاری بکند. من دلم نمیخواهد کاری بکنم. میل به کار یا میل به انجام دادن چیزی ندارم، بسیار حال خوبی دارم.
فکر میکنم وقتی میرسیم به اینکه اصلا دلمان نخواهد کاری بکنیم، زندگی بسیار زیبا می شود. یعنی کاری نداشته باشیم، حتی نقاشی. دیگر مسئله هنر برایم جالب نیست، معتقدم که کار کردن برای گذراندن زندگی، یک حماقت است.
شاید یکی از آفات وبلاگنویسی (یا هر شکل دیگه از انتشار محتوا) این باشه که ایدهای که جای کار داره و میتونه تبدیل به چیز ارزشمندتری بشه در قالب یک نوشته کوتاه و تقریبا خام منتشر میشه، خالق و نویسندهشو کمی قانع و راضی میکنه و البته که بعد از مدتی هم به فراموشی سپرده میشه.
شاید اصلا این یه گفتگویی درونی پنهان باشه که بعد از انتشار هر پست اتفاق میافته: "خب از این ایده هم که حرف زدم، حالا برم سراغ نشخوار موضوع بعدی."
نمیخوام بگم که وما این حرفها میتونند با زمان گذاشتن و بررسی و مطالعه و پرداخت بیشتر تبدیل به یک اثر هنری بشن یا با انتشار در قالب یک کتاب محتوای ارزشمندتری رو عرضه کنند، اما گاهی میبینم که چطور ایدهای که میتونست گسترش پیدا کنه و تبدیل به بخش مهمی از زندگی یک انسان بشه خیلی ساده و خیلی زود از دست رفته.
انگار دلمون میخواد خیلی زودتر از شر ایدهها و سوالهایی که از درون قلقلکمون میدن یا خیلی ساکت و جدی و متفکرانه، فقط نگاهمون میکنند خلاص بشیم و برگردیم سر زندگی عادی و کلیشهایمون.
این موضوعیه که قبل از منتشر نکردن هر نوشتهای بهش فکر میکنم.
تقریبا 6 سال گذشت از روزی که وبلاگنویسی رو شروع کردم. مدت کوتاهی در پرشینبلاگ، دو سال در بلاگفا و چهارسال در بیان.
در این مدت هیچوقت وبلاگم رو حذف نکردم. هیچوقت پستی رو جز به دلیل کیفیت پایینی که داشت (و من بعدها متوجهش شدم) پاک نکردم یا تغییر ندادم.
[به جز در اوایل ظهور :)) ] همیشه سعی کردم برای چشمها و گوشها و ذهنهایی که گاهی به این مکان سرک میکشند ارزش قائل باشم، حرف بیهودهای نزنم و محتوای ضعیف و غیرماندگاری رو منتشر نکنم.
اما مدتهاست فکر میکنم یکی از ضعفهای بزرگ "دچآر باید بود" آشفتگی و مشخص نبودن ژانره. احتمالا وقتی وارد اینجا میشید، نمیدونید قراره با چی مواجه بشید. ملغمهای از ادبیات و فلسفه و روانشناسی و سینما و.مخلوطی از نوشتههای خودم و دیگران. هرکدوم از اینها میتونه یک ضعف مهم تلقی بشه (و خواهد شد. هرچند من هم همیشه دلایل خودم رو داشتم.)
از نگاه من، برای جستجوی جواب، تو باید به شکل گریپذیری به تمامی حوزهها بپردازی. اگر فرض کنیم پاسخی وجود داره، به نظر من اون جواب در مرکز یک دایره قرار گرفته. دایرهای که محیطش با علم، فلسفه، عرفان، تاریخ، ادبیات، هنر و. پوشیده شده. شاید هیجانانگیزترین کار پیوند بین تمامی اینها باشه. قطری که از یک طرف محیط به مرکز کشیده میشه و به سمت دیگه ادامه پیدا میکنه.کاری که من در تمام این سالها انجامش دادم (البته نه به شکل ایدهآل و حتی خوب) و احتمالا در تمامی سالهای پیش رو، با کیفیت بهتری ادامهش خواهم داد.
در مورد دلیل بازنشر حرفهای دیگران هم، به جای اینکه خودم بنویسم، پیش از این صحبت کردم. خلاصهاش اینکه، همهچیز پیش از این گفته شده و فقط کافیه بگردی تا تمام افکار (به خیال خودت تازهای رو که در سر داری) در نوشتههای دیگران پیدا کنی. اگر پیدا نمیکنی، دلیل سادهای داره. اینکه به اندازه کافی نگشتهای و نخواندهای!
بقیه اش بازی با کلماته و میل بیپایان انسان به ابراز وجود و بیان خود. (چه کار عبثی)
جمع بندی تمامی این حرف های پراکنده و بیاهمیت قراره به این نقطه برسه که تغییر روندی در اینجا رخ داده و ادامه خواهد داشت. بعد از خوندن این نوشته از رولف دوبلی جرقه ای در ذهنم زده شد برای اعمال تغییراتی در شکل کتابخوانیم. فکر میکنم از این به بعد "دچآر باید بود" قسمتی از این پروژه دگرگونی باشه.
تکههای خوب کتابها، صحبت راجع به نویسندهها و مجموعه آثارشون، نقد و بررسی کتابها و البته بازنشر شعرهای محبوبم، محتواهایی خواهند بود که در اینجا باهاشون مواجه خواهید شد. "حرفهای دیگران" و نوشتههای خودم هم در جهتی مرتبط با موضوعات کتابها خواهند بود.
اما در مورد بخش فیلمها و سریالها (و تمامی چیزهایی که به اون ها مربوط هستند.) خیلی دوست دارم یک وبسایت یا وبلاگ سینمایی مستقل داشته باشم. ایدهها و محتوای خوبی هم در اختیار دارم. اما فعلا امکان اجرایی کردنشون برای خودم وجود نداره. نیاز به همکاری دارم که بار فنی و اجرایی این مسئله رو از دوشم برداره. امیدوارم یک روز اتفاق بیفته.
در مورد میل (بیپایان انسانها و من) به ابراز وجود و بیان خود هم. فکر میکنم در آیندهای نزدیک یا دور وبلاگ دیگهای خواهم داشت که فقط شامل نوشته های شخصی باشه. هنوز در مورد فضا و اینکه با اسم خودم بنویسم یا نه تصمیم نگرفتم. تفاوت واضح اینجاست که شما مثلا اگه در بلاگاسپات و با اسم مستعار بنویسید آزادی زیادی خواهید داشت و خودسانسور اجتماعی یا ی یا خطری درباره مسدود شدن تهدیدتون نمیکنه. اما از طرفی اسم واقعی به وبلاگ و نوشتههای تو هویت میده و امکان تاثیرگذاری و روابط واقعی رو میسر میکنه.
اما در هر صورت دوست ندارم با پیش فرضها و ذهنیتهای فعلی خونده بشم و آدرسش رو به کسی نخواهم داد. یک شروع تازه ی بیاهمیت.
تجربههای حرفهای من گواه بر این هستند که اساسیترین مشکل مردم در نیمه سده بیستم، تهی بودن آنها است. ممکن است تعجبآور به نظر برسد. اما تعمق در شکایتهای مردم از نداشتن استقلال فکر و ناتوانیشان به تصمیمگیری در حل مسائل و گرفتاریهای خود نشان میدهد که مشکل اصلی و زیربنایی آنها نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. در طوفانهای کوچک و بزرگ زندگی خود را بیقدرت و چون کشتی بیلنگر دستخوش موج و طوفان احساس میکنند، خویشتن را تهی و فاقد تکیهگاه درونی میبینند.
مشکلاتی که آنها را به کمک خواستن از روانشناس میکشاند مسائلیست نظیر روابط عاطفی گسسته، نقشههای شکستخورده در زندگی شویی و ناراضی بودن از ازدواجشان. اما هنوز صحبت زیادی نکردهاند که معلوم میشود از معشوق یا شریک زندگیشان انتظار برآوردن یک کمبود و پر کردن جایی خالی در زندگیشان را دارند. شکایتشان از این است که معشوق، قادر به پر کردن خلایی که در خود حس میکنند نیست.
بیشتر اشخاص میتوانند به سادگی از آنچه که باید بخواهند صحبت کنند، اما وقتی پای علائق شخصی به میان آید نمیدانند که واقعا خودشان چه میخواهند. تا بیست سال پیش هدفهای القایی که از خود شخص نبود جدی تلقی میشد، اما حالا بیشتر مردم ضمن شکایتهایی که از وضع و حال خود دارند، متوجه میشوند که پدر و مادر یا جامعه چنان انتظاری از آنان نداشتهاند! و پدر و مادرشان، لااقل به زبان، آنان را در گرفتن تصمیم برای آینده خود آزاد گذاشتهاند.
با این وجود آنها به جای علائقشان به سمت آنچه که باید بخواهند رفتند و میروند. با اینکه اعتقاد و احساسی به درستی و ارزش این هدفها ندارند و آنها را برطرفکننده دلهرهها و اضطرابهای شخصی خود نمیبینند. خود را نمونه و مصداق حرف آن کسی میدارند که دربارهی خود گفته بود: " من مجموعه آیینههایی هستم که انتظارات دیگران را از من نشان میدهد."
+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سیدمهدی ثریا
در زمان ما، مانند هر زمان دیگر، ناراحتیهایی که مردم از آن سخن میگویند ناشادبودن، عدم توانایی تصمیم درباره ازدواج و جدایی یا انتخاب شغل است. همینطور یاس عمومی در پیدا کردن معنایی برای زندگی و مسائلی نظیر این. اما اینها تنها نشانههایی از ناراحتیها هستند. زیربنای این ناراحتیها و آنچه باعث یاس عمومی در پیدا کردن معنی برای زندگی میشود چیست؟
در آغاز سده بیست رایجترین علت ناراحتیها همان بود که زیگموند فروید به درستی به آن اشاره کرد. مشکل مردم در پذیرفتن جنبه غریزی حیات انسان و واقعیت جنسی زندگی او. همین مشکل موجب تضاد متقابل خواستهای جنسی و محرمات اجتماعی مردم شده بود.
در سالهای بعد (۱۹۲۰) اوتورنک (روانکاو اتریشی) نوشت که ریشه ناراحتیهای روانی مردم احساس گناه، حقارت و بیکفایتیست.
در سال ۱۹۳۰ علت اساسی ناراحتیهای عمومی تغییر جهت داد و چنان که کارن هورنای (روانکاو آلمانی) بیان کرده بود به دشمنی بین افراد و گروهها و رقابت آنها برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط میشد.
اکنون ریشه اصلی مشکلات روانی ما در دهههای میانی سده بیستم چه میتواند باشد؟
+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص
یکی برای یافتن خویش و دیگری برای گم کردن خویش رو به همسایه میآورد. عشق ِ بد تو به خودت، تو را در انزوا و تنهایی زندانی میکند. (نیچه)
+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص
[ کی یرکگور میگوید: اقدام به هر عملی دلهره میآفریند، اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است.و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.]
نکته نخست این است که انزوا و تنهایی میتواند زندان باشد، همانطور که گم کردن خود در دیگری. نمونههایی از عشق ِ بد به خود یا دیگری.
اما آیا یافتن خویشتن با اقدامات جدی، خیر مطلق است؟ آیا ممکن نیست انفعال نسبی یا انزوا و تنهایی یا گم کردن خویشتن در دیگری، در موقعیتهایی بهتر یا بهینهتر باشد از آگاهی به خویشتن؟
نکته یا پرسش دوم. عشق ِ بد تو به خودت، چه صورتها یا پیامدهای دیگری دارد یا میتواند داشته باشد؟
- سندروم "مونشهاوزن با وکالت" یه بیماری روانی بزرگسالانه.
مونشهاوزن یعنی وقتی به خودت صدمه میزنی تا جلب توجه کنی. خودت رو مریض جلوه میدی، تا همه آماده باش درخدمتت باشن. از طرف دیگه، مونشهاوزن باوکالت، وقتیه که یکی دیگه رو مریض جلوه میدی تا بتونی ازش مراقبت کنی. تا بتونی نجاتش بدی.یا سعی کنیو بقیه ببینن داری تلاش میکنی
+ یعنی میگی اون همچین مشکلی داره؟
- دارم میگم آدمایی هستن که همچین مشکلی داشته باشن. اکثراً مادرها. مادرهایی که نیاز به پرستیده شدن دارن، نیاز دارن قهرمان باشن.میدونی، در چشم عوام هیچ چیز باارزشتر از یه زن نیست که تمام زندگیش رو صرف بچههاش میکنه.
Sharp Objects American television miniseries 8.2/10IMDb 92%Rotten Tomatoes
+در این مورد میتونید اپیزود هفدهم چنل بی رو هم گوش کنید.
+ وقت تماشا کردنش به بازسازیش فکر میکردم. این فکر میتونه دو معنی داشته باشه:
1. اونقدر ایده جذابه که تو رو به از نو ساختنش ترغیب میکنه. و 2. اینکه پرداخت اونقدر کامل نیست که بشی. انگار چیزی کمه.
اما خرده نمیگیرم. با این بودجه کم، و محدودیتهای سینمای ایران، چیزی کم نداشت. کاملا ارزش دیدن داشت. شاخص ترین بود، از بین آثاری که تونستم امسال در هنر و تجربه تماشا کنم.
++ (یادم باشه بعدها اثیری، بازجویی یک جنایت و شیفته رو از همین کارگردان ببینم.)
چیزی که میخوام بگم یه اتفاق خاص نیست که کسی اونو ندیده باشه ولی شاید با یه نمونه بهتر بشه بهش پرداخت. اون مثال ملموس رو میخوام از فصل اول سریال True Detective بزنم.
برای اونهایی که ندیدن خلاصه ماجرا اینه که یکی از دوتا کارآگاه اصلیاین سریال مردی هست به نام مارتی که یه پلیس معمولی تو دایره جناییه. تو یکی از قسمتها در حالیکه دوربین زن زیبای نیمه اش رو (که تازه از خواب بیدارشده) دنبال میکنه به خود مارتی میرسه که با لباس کار روی صندلی داخل پذیرایی خوابش برده!
حدس اول زن و خب تماشاگر اینه که به خاطر سنگینی کار و دیر برگشتن به خونهست ولی در آینده اتفاقهای دیگهای هم رخ میده.
میبینیم که مارتی با یه زن دیگه میخوابه و همسرش بعد از اینکه متوجه قضیه میشه وسایلشو جمع میکنه، دست بچهها رو میگیره و ترکش میکنه. ولی در نهایت مارتی بعد از اظهار پشیمانی و کلی خواهش و تمنا، برش میگردونه!
همین اتفاق چند سال دیگه تکرار میشه ولی اینبار دیگه زنش حاضر به برگشتن نیست و اتفاقا یه جور دیگه ای هم حالش رو جا میاره که قبلا تو یه پست گفتم.
اما سوالی که همیشه برای من پیش اومده اینه که. چرا چنین آدمهایی ازدواج میکنند؟ واضحه که مارتی چیزهای دیگهای از این بخش زندگیش (S^e^x life) میخواد ولی کلا یه راه دیگه ای رو انتخاب کرده!
متوجه مزایای ازدواج هستم (اینکه جامعه تازه تو رو به رسمیت میشناسه و برای آدمهایی که بچه میخوان راه معقولتریه و.) اما این موضوع هم باز در همه جوامع صدق نمیکنه و در نقاطی از دنیا این مزایا تنها در انحصار ازدواج رسمی نیست.
همینطور متوجه خامی ِ ناشی از شناخت ضعیف آدمها از خودشون و نیازهاشون در سنین جوانی هم هستم، که به تصمیم اشتباه ازدواج در اون سن ختم میشه. و تمام پایبندیها و تاوانهای جدایی که در پیاش میاد. ولی این قضیه رو ما گاها در آدمهای باهوش و مستقل ِ میانسال هم میبینیم.
پس داستان چیه؟ چرا آدمی که نیازهای دیگهای داره و لذت رو به شکل دیگهای میشناسه وارد تعهد میشه و بعد خیانت میکنه؟
آیا همه اینها فقط ناشی از یه خودفریبی و دیگرفریبی سادهست (درباره این که میشه دو زندگی موازی در کنار هم داشت؟)
درباره حرص ِ داشتن ِ همه چیز در کنار همه؟
یا اینکه داشتن "همه چیز در یکجا" برای انسان یه نیاز واقعیه ولی جامعه و سنتها (با همه ی شرطیسازیهاشون) آدمها رو به شکلی پرورش میدن که این اجازه رو به مابقی ندن؟
یا این مسئله فقط از تفاوت میان آدمها نشات میگیره و اگه همه به خوبی و به شکل صادقانه خودشون و خواستههاشونو بشناسند دیگه مسئلهای در میان نخواهد بود؟ داستان چیه واقعا؟
برای پرنده ی در بند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه میاندیشد را بر زبان میراند.
برای گُلهای قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای دندانهای به هم فشرده
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو
برا ی دهانهایی که نمیخوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای عقیدهای که پیگرد میشود
برای کتک خوردنها
برای آن که مقاومت میکند
برای آنان که خود را مخفی میکنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گامهای تو که تعقیباش میکنند
برای شیوهای که به تو حمله میکنند
برای پسرانی که از تو میکشند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای سرزمینهای تصرف شده
برای خلقهایی که به اسارت در آمدند
برای انسانهایی که استثمار میشوند
برای آنانی که تحقیر میشوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالتخواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش
من نام ترا میخوانم: آزادی!
من ترا میخوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا میخوانم زمانی که تیرهگی چیره میشود
و زمانی که کسی مرا نمیبیند،
نام ترا بر دیوار شهرم مینویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نامها را
که از ترس هرگز بر زبان نمیآورم
من نام ترا میخوانم: آزادی!
{ اشتفان هرملین }
دلم میخواهد حرف بزنم یا بنویسم، اما تا شروع میکنم حوصله خودش را خیزکشان و شیرجهن از طبقهی پنجمام به بیرون پرت میکند. مشکل از کجاست؟ شرایط زندگیام؟ تصورم از خودم؟ تکراری دانستن محتوا یا شیوا ندانستن نثر نوشتهها و راحت نبودنم با کلمات؟ هرچه که هست صدها پیشنویس روی دستم گذاشته، تشکیل شده تنها از یک یا چند کلمه که فقط برای خودم دارای معنی هستند. نیاز به ارتباط برقرار کردن دارم اما ارتباط را اتلافگر بزرگ زمان میبینم. روز به روز به تعداد تناقضها افزوده و از تعداد جوابهای قطعی کاسته میشود. شبیه همیشه، بیرون از روابط انسانیام.
اتاق من همیشه سرد بوده. آخر وقتی احساس سرما میکنم، هیچوقت لباس گرمتری نمیپوشم یا بخاری را بیشتر نمیکنم. فقط صبر میکنم. صبر میکنم تا به سرما عادت کنم.
وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند میکنم و دستم شروع به سوختن میکند، آن را رها نمیکنم. صبر میکنم، درد را تحمل میکنم و منتظر میمانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.
در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که میتوانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدمن پیمودهام. گاهی یک مسیر چند ساعته را پیاده رفتهام و به دیوانگی متهم شدهام، اما در پایان راه فقط پاهای خسته و پرتوانم را، بیشتر از گذشته، دوست داشتهام.
طرفدار ریاضت بیهوده یا آزار رساندن به خود نیستم. اما طرفدار پوست کلفت شدن، چرا. آن را یک جور دوراندیشی میبینم. یک عدم اعتماد منطقی به وجود آیندهای مطلوب و راحت.
و اما این روزها.به خاطر چیزهایی سرزنش میشوم که تقصیری در آنها ندارم. این موضوع وقتی جایی برای فرار یا اعتراض یا حتی غر زدن نداری، میتواند آزاردهنده یا غیرقابل تحمل باشد. اما من بدون زجر کشیدن آنها را تحمل میکنم. بخشی از این تحمل بالا را مدیون انتخابهای گذشتهام. ولی حالا کمی میترسم. میترسم که تحمل این رنجهای روانی به غیر از بالا بردن ظرفیت و صبرم آثار دیگری هم بر روی وجودم داشته باشد. میترسم که تاثیر سختیهای روانی متفاوت از ریاضتهای فیزیکی باشد. میترسم از ندانستههایم آسیب ببینم، میترسم فرضها و تعمیمهایم اشتباه باشد. راستش میترسم تبدیل به آدمی شوم که نخواستهام.
چیزی که میخوام بگم یه اتفاق خاص نیست که کسی اونو ندیده باشه ولی شاید با یه نمونه بهتر بشه بهش پرداخت. اون مثال ملموس رو میخوام از فصل اول سریال True Detective بزنم.
برای اونهایی که ندیدن خلاصه ماجرا اینه که یکی از دوتا کارآگاه اصلیاین سریال مردی هست به نام مارتی که یه پلیس معمولی تو دایره جناییه. تو یکی از قسمتها در حالیکه دوربین زن زیبای نیمه اش رو (که تازه از خواب بیدارشده) دنبال میکنه به خود مارتی میرسه که با لباس کار روی صندلی داخل پذیرایی خوابش برده!
حدس اول زن و خب تماشاگر اینه که به خاطر سنگینی کار و دیر برگشتن به خونهست ولی در آینده اتفاقهای دیگهای هم رخ میده.
میبینیم که مارتی با یه زن دیگه میخوابه و همسرش بعد از اینکه متوجه قضیه میشه وسایلشو جمع میکنه، دست بچهها رو میگیره و ترکش میکنه. ولی در نهایت مارتی بعد از اظهار پشیمانی و کلی خواهش و تمنا، برش میگردونه!
همین اتفاق چند سال دیگه تکرار میشه ولی اینبار دیگه زنش حاضر به برگشتن نیست و اتفاقا یه جور دیگه ای هم حالش رو جا میاره که قبلا تو یه پست گفتم.
اما سوالی که همیشه برای من پیش اومده اینه که. چرا چنین آدمهایی ازدواج میکنند؟ واضحه که مارتی چیزهای دیگهای از این بخش زندگیش (S^e^x life) میخواد ولی کلا یه راه دیگه ای رو انتخاب کرده!
متوجه مزایای ازدواج هستم (اینکه جامعه تازه تو رو به رسمیت میشناسه و برای آدمهایی که بچه میخوان راه معقولتریه و.) اما این موضوع هم باز در همه جوامع صدق نمیکنه و در نقاطی از دنیا این مزایا تنها در انحصار ازدواج رسمی نیست.
همینطور متوجه خامی ِ ناشی از شناخت ضعیف آدمها از خودشون و نیازهاشون در سنین جوانی هم هستم، که به تصمیم اشتباه ازدواج در اون سن ختم میشه. و تمام پایبندیها و تاوانهای جدایی که در پیاش میاد. ولی این قضیه رو ما گاها در آدمهای باهوش و مستقل ِ میانسال هم میبینیم.
پس داستان چیه؟ چرا آدمی که نیازهای دیگهای داره و لذت رو به شکل دیگهای میشناسه وارد تعهد میشه و بعد خیانت میکنه؟
آیا همه اینها فقط ناشی از یه خودفریبی و دیگرفریبی سادهست (درباره این که میشه دو زندگی موازی در کنار هم داشت؟)
درباره حرص ِ داشتن ِ همه چیز در کنار همه؟
یا اینکه داشتن "همه چیز در یکجا" برای انسان یه نیاز واقعیه ولی جامعه و سنتها (با همه ی شرطیسازیهاشون) آدمها رو به شکلی پرورش میدن که این اجازه رو به مابقی ندن؟
یا این مسئله فقط از تفاوت میان آدمها نشات میگیره و اگه همه به خوبی و به شکل صادقانه خودشون و خواستههاشونو بشناسند دیگه مسئلهای در میان نخواهد بود؟ داستان چیه واقعا؟
درباره این سایت