در سال ۱۳۰۸ که من در مدرسه متوسطه نمره دو رشت بودم رئیس مدرسه با یکی از همکلاسیهای ما در افتاد. ما ناچار شدیم به عنوان کمک به این همکلاسی که رئیس مدرسه میخواست اون رو اخراج کنه دست به یک اعتصاب بزنیم. بر اثر اون اتفاق مدرسه ما منحل شد. از تهران مدبرالدوله که آن وقت معاون وزارت معارف بود به اتفاق آقای محسن قریب که رئیس اداره کل تفتیش بود به گیلان آمدند. نتیجه این شد که ده نفر ما را برای همیشه از ادامه تحصیل در گیلان محروم کردند. و مدرسه را هم بستند. چون از تحصیل محروم بودم به ناچار به تهران آمدم. این نخستین بار بود که تهران را میدیدم.
رئیس مدرسه ثروت گفت باید از اداره تفتیش وزارت معارف دستور کتبی بیاری تا ما بتوانیم نام تو را بنویسیم. مراجعه کردم. آقای محسن قریب من را شناخت. دو قران نقرهای در آورد گفت میروی وسائل لوبیاپزی را فراهم میکنی میروی توی میدان توپخانه لوبیا میپزی. تو استحقاق این را نداری که به تحصیلاتت ادامه بدهی. تو وجود مضری برای این مملکت هستی!
من بدون این که جوابی بدهم خارج شدم. داستان را برای مدیر کتابخانه محیط اقبال تعریف کردم. گفت کاغذی به اعلا حضرت (رضاشاه) بنویس. من همین کار را کردم. هیچ جوابی نگرفتم. تصمیم گرفتم بروم و رضاشاه را ببینم. کاغذی نوشتم و لای پاکت گذاشتم و با ارابههای آن زمان به سعدآباد رفتم. وقتی به نزدیک پادگان رسیدم مامور به من گفت که باید از اینجا دور شوی. غدغنه. گفتم عریضهای برای شاه مملکت دارم. گفت نمیشود. زنگ زد گروهبانی آمد من را از آن ناحیه دور کرد. من دوباره پشت سر او برگشتم به سعدآباد. این بار گروهبان یک افسری را آورد و به من تفهمیم کرد که ایستادن غدغن است. من را با همان گروهبان مجدد فرستاد سر پل.
من مجددا پشت سر گروهبان برگشتم. این بار افسر آمد با یک تعلیمی که در دست داشت کتک مفصلی به من زد. من روی زمین خاکی اون موقع دراز کشیده بودم و لگد میخوردم. در این موقع ناگهان همه چیز عوض شد. من رو از روی زمین بلند کرد. دیدم یک اتومبیل ایستاده است و از این افسر سوالاتی میکند. اتومبیل رفت تو. من رو بردند توی قراولخانه. من وحشت کردم. سر و صورت من را پاک کردند. من را بردند جلوی یک حوض کوچکی. یک افسر قد بلندی ایستاده بود.
نگهبان دستش رو گذاشت پس کلهی من و به علامت تعظیم پایین آورد. آن وقت من دریافتم که افسر قدبلندی که ایستاده است شاه مملکت است.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: اهل رشتم. گفت: خانهات کجاست؟ گفتم: پل عراق. گفت: پدرت چه کاره بود؟ گفتم. کاغذ را در آوردم به ایشان دادم. عینکی زد و چهار صفحه کاغذ من را با دقت خواند. گفت که من دستور میدهم تو را به مدرسه بپذیرند. گفتم من میخواهم بروم مدرسهی متوسطهی ثروت. من رو اون جا معرفی کنید. خندید و گفت: باشه. ولی نصیحت میکنم تا وقتی محصل هستی در کار ت وارد نشو. گفتم چشم. اطاعت میکنم.
گفتم: آدرسم پای کاغذ هست. توجه بفرمائید به این آدرس به من جواب بدن! گفت: آن هم بسیار خوب.
گفت: به من بگو دم در با تو چه کار کردند؟ گفتم: هیچی. گفت توی محصل از حالا دروغ میگویی؟ من ماجرا را گفتم. به افسر دستور داد من رو با یک اتومبیل سلطنتی به شهر تهران رسوندند.
صبح روز بعد من در کتابخانهی اقبال برای آقای محیط اقبال ماجرای دیدن شاه رو تعریف میکردم که شخصی با کلاه پهلوی اون زمان با یک تاج وارد شد و گفت: کاظم جفرودی کیست. گفتم: من هستم. گفت: این دفتر رو امضا کن. گفتم: این کاغذ چیست. به من داد و باز کردم. نوشته بود؛ حسبالامر همایونی به وزارت معارف دستور داده شد تو را به مدرسه ثروت معرفی بکنند و خرج تحصیلی هم در حق تو منظور کنند. من بدون این که دفتر رو امضا کنم کاغذ را برداشتم و از ناصر خسرو تا منزل ظلالسلطان دویدم و به اتاق آقای محسن قریب رئیس کل اداره تفتیش در آن زمان وارد شدم.
.
.
+برشی از گفتگو با مهندس کاظم جفرودی؛ نماینده رشت در مجلس شورای ملی دورهی ۱۸ الی ۲۰، استاد دانشگاه و سناتور مجلس سنا | پروژه تاریخ شفاهی ایران، هاروارد | ۱۴خرداد ۱۳۶۴، پاریس
درباره این سایت